دوقلوهای پارسی
آشنا یعنی همخانه« من » در دیار «تنهایی » ، هم میهن من در سرزمین غربت

 زندگی دفتری از خا طرهاست...یک نفر در دل شب،یک نفردردل خاک...

 

یک نفر همدم خوشبختی هاست،یک نفرهمسفر سختیهاست...

 

 چشم تا بازکنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم

 

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : مهران ومهرداد

از آن جھت كوچك چه مي ماند ؟

جز اشاره اي كه در سیمان سفت فرو مي رود !

از آن جھت كوچك كه روياھايت روي آن نقاشي ھاي بديع مي كردند

خود شريك بدانید ! « مرگ » نقاشان كوچك ! مرا تنھا در

( دنباله ھاي من به فضاي تھي تعلق دارند )

عقربِ مبادلات از چارچوب چكه مي كند

ايمني در راستاي زمان به لطیفه ھاي تیره بخت مي پیوندد

چقدر ... چقدر ... چقدر دیر مي خند ي !

تو پابرھنه میان فصل مي دوي حراج مي شوي

آسمان درتو نخواھد باخت عجولِ كوچكي ھستي

ھمهء عمرت را كه لذتِ قدم زدني بود

ديوانه دويدي !

ببا ھوسناكِ محتاط كه تشنه ی خاكي و درخت را لیس مي زني !

زمین لگدمال است

كرمھا در ازدحام لاشه ھا كم آمده اند !

طاعونِ تشنگي پیش تاختن را بیتاب مي كند !

ديگر چه بگويم ؟ !

را به زير مي كشد موجِ قھقراييِ شھوت !! « درخت »

زيبايي يعني چه ؟ جز تكثیر

يعني چه ؟ جز تبد يل

از آن جھتِ كوچك چیزي نمانده

آواره بر دوشم راه مي رود به اندازه ی خیابانھا

در قلبم مي پاشد به اندازه ي ھمزيستي

و در رگھايم به اندازه ي من بیابان زده مي شود

آواره در شريانم گنبد مي ريزد

گنبد . . . . . .

گنبد . . . . . .

من شايد سرطان دارم يا شايد امید وارم ...

گنبد ھاي مسجدي ست از دور

يا ريگي كه جانم را مي گیرد !

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 19:12 :: نويسنده : مهران ومهرداد

 

بعد مهمانی از روی مبل بلند میشن میگن خوب آقا زحمت دادیم خداحافظ
دو قدم جلو تر آقا خداحافظ
جلو در آقا خداحافظ
داخل حیاط با صدای بلند آقا تشریف بیارین منزل ما خداحافظ
...
جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب)آقا بریم دیر وقته خداحافظ
جلو در ماشین خداحافظ
داخل ماشین خداحافظ
ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ
.
.

.

.

.

.
فردا صبح زهره جون زنگ میزنه به اشرف جون میگه
اوا خدا مرگم  بده دیشب نفهمیدم از اعظم جون خداحافظی کردم؟از طرف من ازش خداحافظی کن...

19 فروردين 1391برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده :

 

دختر : احسان ، این مانتو که پوشیدم بهم میاد ؟!
پسر : عزیــــــــــــــــــــــــزم ...خیلی بهت میااااد ..واقعا قشنگه :X
دختر : اصنشم نمیاد ،چاق نشونم میده ..!!
پسر : ولی فک میکنم میادااا ...چاق هم نشون نمیده
دختر : با من بحث نکـــــــــــــــن ..میگم چاق نشون میده ..!!
پسر : بااااشه ، چاق نشون میده اصلا
دختر : چاق خودتی ...!!
پسر : ای بابا ، مگه من گفتم چاقی ..!
دختر : اصلا دیگه ازت نظر نمیپرسم ...!! :(
پسر : نپُرس ... والا ، بهتر
دختر : احساااااان ! میبینی چطور داری با من حرف میزنی ؟!!:((
پسر : فدات بشم ، قربونت برم ، عزیز دلم ، تو بگو من چی کار کنم ؟! هر چی تو بگی ..!
دختر : هیچی ، دیگه نظر نده ...! باشه ؟!
پسر : باشه عزیزم ، چشم
دختر : خیــــــــــــــــــــلی بدی!!!!!!
پسر! :

 

19 فروردين 1391برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده :

شاید در ابتدا کمی عجیب به نظر برسد اما اگر شما یا یکی از نزدیکان تان چهره این مرد را در خواب دیده باشید، شما هم جزء هزاران نفری هستید که در سرتاسر جهان از ایران گرفته تا امریکا و… این مرد را در رویاهایشان مشاهده کرده اند!
این ماجرا آنقدر جالب و همه گیر بود که حتی سایتی هم با عنوان «این مرد» راه اندازی شد و تمام افرادی که تجربه دیدن این فرد را داشته اند به بحث و اظهار نظر درمورد خواب و رویاهایشان درمورد این آقای مرموز پرداخته اند. ..

تمامی این ماجراها از ژانویه سال ۲۰۰۶ در نیویورک آغاز شد؛ زمانی که بیمار یک روانپزشک ادعا کرد مردی را بارها در رویاهایش میبیند و با او صحبت می کند. این زن میگوید که حتی یک بار هم این فرد را در زندگی واقعی ملاقات نکرده است اما بارها او را درخواب دیده است.
پس از صحبت های این خانم، تصویر مرد ترسیم می شود و برروی میزکار روانپزشک باقی می ماند تا اینکه بیمار دیگری می آید و با دیدن این عکس ادعا می کند که این مرد را بارها در خواب دیده است.

با این اتفاقات روانپزشک تصویر این مرد را برای تعدادی از همکارانش ارسال می کند و پس از گذشت چند ماه، چهار بیمار دیگر هم می گویند که این مرد را بارها در خواب دیده اند! ..
از ژانویه سال ۲۰۰۶ تا کنون هزاران نفر از شهرهای مختلف از جمله لس آنجلس، پکن، بارسلون، پاریس، مسکو و تهران و… اعلام کرده اند که این مرد را دیده اند.
افراد اعلام کرده اند که این مرد درخواب با آنها پرواز می کند، پس از یک روز سخت کاری به آنها آرامش می دهد و حتی با آنها غذا می خورد.

ما واقعا چه چیزی باعث چنین اتفاقی می شود؟
تئوری های مختلفی مطرح شده است که شاید جالب ترین آنها تئوری ای باشد که میگوید: این مرد یک فرد واقعی است، کسی که مهارت های خاص روانی دارد و توانایی ورود به خواب افراد را دارا می باشد!

19 فروردين 1391برچسب:, :: 19:2 :: نويسنده :

" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي

انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور

يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در

حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني

ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي

نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم

عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه

نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي

حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"

قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت

باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات

خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو

مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت

بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7

چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني

داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي

زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس

سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر

داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.

اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به

آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک

تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.

زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي

چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي

شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق

به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.

او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به

نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود

ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي

من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما

چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي

توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي

معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي

ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"

فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر

شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف

خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"



تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني

مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.



به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : مهران ومهرداد

اگرفلاطن،وسقراط،بوده اندبزرگ                 بزرگ بوده پرستارخردی ایشان

به گهوارهی مادر،بهکودکی بس خفت        سپس به مکتب حکمت،حکیم شد لقمان

چه پهلوان وچه سالک،چه زاهدوچه فقیه      شدندیکسرهشاگرداین دبیرستان

وظیفه زن ومرد دانی که چیست ای حکیم،دانی چیست؟

                                                           یکیست کشتی و،وآن دیگریست کشتی بان

چه زن،چه مرد،کسی شد بزرگ وکامروا       که داشت میوه ای از باغ علم،در دامان

زنی که گوهر تعلیم وتربیت نخرید               فروخت گوهرعمرعزیزرا ارزان

چه حله ای است گران تر،زحلیت دانش؟       چه دیبه ای است نکوتر،زدیبه ی عرفان؟

 

                                                                                                  پروین اعتصامی

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:3 :: نويسنده : مهران ومهرداد

امسال 8 ساله که دیگه یادی از آنها نمی کنیم دوقلوهای بهم چسپیده ایرانی که هیچوقت فراموششون نمی کنیم وخصوصا ما دوقلوها

در ادامه مطلب چند تا عکس وشرح حالی از زندگی لاله ولادن عزیز براتون گذاشتم روحشون شاد ویادشون برای گرامی باد



ادامه مطلب ...
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : مهران ومهرداد


عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندم‌زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم
 
درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
در جهانی این‌چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم
 
ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
 
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

 ای مرا با شعور شعر آمیخته
 این همه آتش به شعرم ریخته
 چون تب عشقم چنین افروختی
 لاجرم شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخ‌زاد
 

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 19:38 :: نويسنده : مهران ومهرداد

سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن

که شبیه باباهاشون بشن

نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 19:37 :: نويسنده : مهران ومهرداد

قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوي ،
و اگر هستي ، كسي هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اينگونه نيست ، تنهاييت كوتاه باشد ،
و پس از تنهاييت ، نفرت از كسي نيابي.
آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد .......
اما اگر پيش آمد ، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي ،
از جمله دوستان بد و ناپايدار ........
برخي نادوست و برخي دوستدار ...........
كه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگي بدين گونه است ،
برايت آرزو مندم كه دشمن نيز داشته باشي......
نه كم و نه زياد ..... درست به اندازه ،
تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند ،
كه دست كم يكي از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا كه زياده به خود غره نشوي .
و نيز آرزو مندم مفيد فايده باشي ، نه خيلي غير ضروري .....
تا در لحظات سخت ،
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است،
همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنين برايت آرزومندم صبور باشي ،
نه با كساني كه اشتباهات كوچك ميكنند ........
چون اين كار ساده اي است ،
بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميكنند .....
و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوارم اگر جوان هستي ،
خيلي به تعجيل ، رسيده نشوي......
و اگر رسيده اي ، به جوان نمائي اصرار نورزي ،
و اگر پيري ،تسليم نا اميدي نشوي...........
چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است
بگذاريم در ما جريان يابد.
اميدوارم سگي را نوازش كني ، به پرنده اي دانه بدهي و به آواز يك
سهره گوش كني ، وقتي كه آواي سحرگاهيش را سر ميدهد.....
چراكه به اين طريق ، احساس زيبايي خواهي يافت....
به رايگان......
اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روييدنش همراه شوي ،
تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.
به علاوه اميدوارم پول داشته باشي ، زيرا در عمل به آن نيازمندي.....
و سالي يكبار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي :
" اين مال من است " ،
فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است !
و در پايان ، اگر مرد باشي ،آرزومندم زن خوبي داشته باشي ....
و اگر زني ، شوهر خوبي داشته باشي ،
كه اگر فردا خسته باشيد ، يا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانيد تا از نو بيآغازيد ...
اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد ،
ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ...

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 19:33 :: نويسنده : مهران ومهرداد

می روم خسته افسرده زار   سوی منزلگه ویرانه خویش           بخدا می برم از شهر شما دل شوریده دیوانه خویش

می برم تا که دران نقطه دور شستشویش دهم ازرنگ گناه /  شستشویش دهم ازلکه عشق این همه خواهش بی جاه و تباه

 

06965376300654106467 عکس های احساسی و عاشقانه فوق العاده

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : مهران ومهرداد

شگفت انگیزترین و عجیب ترین داستان تاریخ علم پزشکی داستان زندگی تاتیانا و کریستا است. دو قلوهایی که مغزها و سیستم عصبی آنها به یکدیگر متصل است اما از شخصیتهای کاملا مجزایی برخوردارند.
این دو قلوهای به هم پیوسته در اصل نباید زنده باقی می‌ماندند زیرا شانس نجات یافتن آنها از مرحله بارداری، زایمان و سپری کردن ماه اول زندگی تقریبا صفر بود اما این دو به شکلی شگفت انگیز زنده مانده و در 25 اکتبر چهار ساله شدند، در حالی که در نهایت سلامت و شادی به سر می‌برند.
این دو قلوهای به هم پیوسته می‌توانند در بازی های نینتندو با یکدیگر رقابت کنند. آنها برای دست پیدا کردن به اسباب بازی ها با یکدیگر دعوا کرده و غذا و کارکردهای فیزیولوژیکی خود را با یکدیگر تقسیم می‌کنند. اما در عین حال این دو قلوها می‌توانند احساساتی مشابه را نیز با یکدیگر به اشتراک بگذارند.
از همه مهمتر این است که آنها می‌توانند افکاری یکسان را به اشتراک بگذارند به طوری که مادر بزرگ آنها می‌گوید، زمانهایی هست که این دو بدون اینکه حرفی بزنند، در گوشه ای نشسته اند وافکارشان را به یکدیگر انتقال می‌دهند و در صورتی که یکی از آنها با آن تفکر مخالف باشد با صدای بلند از دیگری می‌خواهد که فکر کردن به آن را متوقف کند.
دانشمندان درباره پرونده این دوقلو کاملا شگفت زده اند. به گفته "داگلاس کوچرن" جراح اعصاب در بیمارستان کودکان ونکوور این دو قلو دو کودک کاملا متفاوت هستند و هر کدام شخصیتی کاملا مجزا دارند اما سیستم احساسی و مغز آنها به یکدیگر متصل است.

کوچرن حین مطالعه بر روی این دو قلوی به هم چسبیده توانایی های اتصال تفکر را در آنها مورد بررسی قرار داده و مشاهده کرده که مغز این دو کودک از میدان دید یکدیگر سیگنالهایی را ضبط می‌کنند و به احتمال زیاد یکی از آنها می‌تواند آنچه دیگری می‌بیند را به چشم ببیند.
هیچکس نمی‌تواند تصور کند این دو کودک چگونه فعالیت کرده یا چه احساس می‌کنند و از آنجایی که این دو کودک هنوز نتوانسته اند مهارتهای کلامی‌خود را تکمیل کنند، دانشمندان نیز نمی‌توانند در این باره از آنها سوال بپرسند. با این حال اگر تاتیانا و کریستا در سنی بودند که توانایی حرف زدن درست داشتند شاید هرگز نمی‌توانستند احساس واقعی خود را بیان کنند، زیرا هم اکنون در صورتی که از فردی بالغ نیز سوال شود چگونه می‌بیند یا می‌شنود، قادر به ارائه پاسخی صریح نیست. زیرا این رفتارها رخ می‌دهند و این دو کودک نیز مرجعی برای توضیح آنها در اختیار ندارند. زندگی آنها تنها نمونه ای است که می‌شناسند و برای آنها به اشتراک گذاشتن آنی افکار و احساسات تنها راهی است که برای زندگی کردن وجود دارد.
بر اساس گزارش پاپ ساینس، بدون در نظر گرفتن مفهومی‌که زندگی این دو کودک شاد برای دانشمندان متجلی می‌کند، مادر آنها از سپری کردن روزهای زندگی خود با این دو کودک زیبا بسیار شاد است و متولد شدن آنها را به این شکل خاص بی دلیل نمی‌داند، تنها مشکل اینجاست که هنوز دلیل اصلی این رویداد برایش مشخص نشده است.
یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, :: 21:35 :: نويسنده : مهران ومهرداد

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

این وبلاگ درباره موضوعات دوقلوها وجوانان هست
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوقلوهای پارسی و آدرس mehrdan68.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 391
بازدید کل : 62890
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1


Alternative content